هر روز کمین می کند او بر سر راهم
می گریدم آن گاه چو می گردم تنها
می اید
می خندد
می پیچد در من
می بوسد
می ایستد آخر به تماشا
می جویم
می پویم
می پرسمش احوال
افسوس که او را سر پاسخ گفتن نیست
افسوس که او گوش و دهن نیست
چشمی است سراپا
وین چشم نگاهی است نوازش گر و پرسا
با او غم درماندگی ام را می گویم
از کارم
از بارم
از دار و ندارم
در تو همه دلبستگی ام را می جویم
می گویم
می گویم
می گویم و او باز
خاموش مرا می نگرد تشنه و جویا
ما رهگذر کوچه و پس کوچه و از دور
پاییز دود لنگان لنگان
پنهان به درون شنل قرمز و زردش ز پی ما
ناگفته بسی مانده
نشنیده یکی حرف
یکباره خیابان هیاهوگر می بلعدمان سخت
گم می شود او در دل جمعیت و من تنها بر جا